روان درمانی چیست؟
نورکراس روان درمانی را به شکل زیر تعریف می کند:
” روان درمانی کاربرد آگاهانه و عمدی روش های بالینی و مواضع میان فردی به دست آمده از اصول روانشناختی تثبیت شده است که هدف آن این است که به افراد کمک شود تا رفتارها، شناخت ها، هیجان ها و/یا ویژگی های شخصی دیگر خود را در مسیری که شرکت کنندگان در درمان آن را مطلوب می دانند تغییر دهند.”
اگر بخواهیم به زبان ساده تر صحبت کنیم روان درمانی فرآیندی است که طی آن درمانگر سعی می کند با برقراری رابطه ی درست و استفاده از تکنیکهای خاص به بیمار کمک کند تا افکار، رفتار و هیجانات ناسازگارش را تغییر دهد. این تعریف وجه اشتراک، تمام افرادیست که ادعای روان درمانی دارند. با این حال هر نظام روان درمانی از این جهت که بیشتر روی رابطه ی درمانی یا تکنیکها تاکید می کند و همچنین این که روی تغییر کدامیک از عناصر فکر، هیجان، رفتار یا ویژگی های شخصیتی اصرار بیشتری دارد با هم تفاوت دارند.
چه عواملی بر نتیجه ی روان درمانی موثر است؟
با تمام تفاوت های موجود در بین نظامهای مختلف روان درمانی، به نظر می رسد که یک سری از عوامل مشترک وجود دارد که فارغ از رویکرد درمانی، بر بهبود حال مراجع تاثیر می گذارد. انتظارات مثبت درمانجو، رابطه ی درمانی خوب و همچنین اثر هاورتون (اثر هاورتون یعنی بهبود عملکرد یک فرد صرفا به خاطر توجه گرفتن) مثالهایی از این عوامل مشترک می باشند، از طرف دیگر هر نظریه ی خاصی بر فرآیند درمان و تکنیک های خاصی برای بهبود حال مراجع است. مثلا روانکاوها بیشتر روی بالابردن آگاهی تاکید دارند، طرفداران نظریه گشتالت تخلیه ی هیجانی را برای درمان ضروری تر می دانند و رفتارگراها اغلب سراغ شرطی سازی می روند. پس یک دسته عوامل مشترک وجود دارد که باعث می شود تمامی فرآیندی که برای کمک به تغییر یک فرد در جهت مطلوب انجام می شود، روان درمانی نام بگیرد. با این حال تفاوت هایی که در فرآیندهای تغییر، نظریه ها و تکنیک ها وجود دارد، نظام های روان درمانی را از هم متمایز می کند.
(اگر میخواهید بیشتر با چیستی روان درمانی آشنا شوید روی لینک زیر کلیک کنید)
روان درمانی چیست؟
کدام روان درمانی ها موثرترند؟
به نظر می رسد هر نوع توجه مثبتی، به خودی خود تاثیر مثبتی بر بهبود حال فرد می گذارد. اما نظام های درمانی پرطرفدار این ادعا را دارند که اثربخشیشان بیشتر از اثرتوجه صرف است و در اغلب موارد این ادعا از نظر علمی به اثبات رسیده است. از جمله پرطرفدارترین نظام های روان درمانی می توان به روانکاوی، روان تحلیلگری، درمان مبتنی بر انتقال، درمان اگزیستانسیال، درمان فردمدار، درمانهای گشتالت و هیجان مدار، درمانهای شناختی و رفتاری، درمانهای سیستمی، درمانهای بین فردی و تحلیل رفتار متقابل اشاره کرد. در قسمت های بعدی، نگاهی کلی به چند مورد از این درمانها خواهیم انداخت.
روانکاوی: از ابتدا تا به امروز
زیگموند فروید، شاید معروفترین روانشناس در طول تاریخ باشد، کسی که در واقع تحصیلات پزشکی داشت و می خواست یک محقق و استاد نورولوژی شود، اما نیازهای مالی او را به سمت طبابت و درمان هیستری کشاند، فروید در درمان افراد مبتلا به هیستری (هیستری نوعی اختلال روانی است که در آن فرد دچار فلج، بی حسی یا دردهایی می شود که منشاء روانی دارند) از شیوه های خلاق استفاده کرد و نظامی را بنیان نهاد که بعدها روان کاوی نام گرفت.
روان کاوی اعتقاد دارد که تاثیر ناهشیار بر رفتار و شخصیت آدمی بسیار بیشتر از هشیار اوست. در حقیقت، شاید اکثر ما از دلایل تنبلی کردن، تاخیر کردن، رنج کشیدن و غمگین بودن خودمان بی اطلاع باشیم و هر چند می دانیم که این رفتارها یا حالات برای ما مطلوب نیست، نتوانیم آنها را تغییر دهیم، این امر احتمالا حاکی از قدرت ناهشیار در وجود آدمی است.
روان کاوی اعتقاد دارد تنها راه درمان رفتارها و حالات ناسازگار افراد، هشیار کردن ناهشیار است و این کار را با تعبیر و تفسیر خواب (روان کاوها خواب را دروازه ی ورود به ناهشیار می دانند)، تفسیر لغزش های کلامی (روانکاو می گوید، اگر شما بدون این که بدانید در وسط صحبتهایتان، ناخودآگاه کلمه ای را به زبان برانید، آن کلمه دارای معنی و راهی برای ورود به ناهشیار است)، همچنین تفسیر تداعی های آزاد است. (در تداعی آزاد فرد روی تخت روانکاوی دراز می کشد، و هر آن چه که به ذهنش می رسد بدون سانسور بر زبان می راند و روانکاو آن را تفسیر می کند).
روان شناسی تحلیلی یونگ، روان درمانی فردی آدلر، درمان مبتنی بر انتقال کرنبرگ، رواندرمانی پویشی کوتاه مدت دوانلو و … همگی از سنت روانکاوی سرچشمه گرفته اند و شکلهای جدیدتری از آن هستند، هر چند خود روانکاوی هم همچنان، بعد از گذشت بیش از صد سال، جزو یکی از درمانهای پرطرفدار در ایران، اروپا و آمریکاست.
درمانهای رفتاری: پاولف و سگش!
اگر جلوی شما یک پرس چلوکباب برگ سلطانی بگذارند، حتما دهانتان بزاق ترشح می کند. در مورد دیگر پستانداران هم همین اتفاق می افتد! ترشح بزاق نوعی واکنش طبیعی به غذاست و این را تقریبا همه ی ما می دانیم. ایوان پاولف، فیزیولوژیست مشهور روسی نیز این را می دانست، او می دید هرگاه به سگ گرسنه ی خود غذا می دهد، بزاق سگ ترشح می شود. تا این جای مطلب نکته ی خاصی وجود ندارد، اما بعد از مدتی پاولف متوجه می شود که سگ با دیدن او، حتی هنگامی که غذایی همراه خود ندارد، بزاق ترشح می کند و با دقت به این نکته و طراحی آزمایشهایی اولین اصل بنیادین رفتار درمانی، یعنی “شرطی شدن کلاسیک” را کشف می کند.
پاولف در آزمایشی که منجر به کشف شرطی سازی کلاسیک می شود، هنگام دادن غذا به سگ یک زنگ اخبار را به صدا در می آورد، صدای زنگی که از لحاظ ماهیت کاملا بی ربط به غذاست، اما بعد از مدتی که پاولف بدون دادن غذا تنها زنگ را به صدا در می آورد، باز هم می بیند که سگ بزاق ترشح می کند، پاولف می فهمد که سگ، نسبت به صدای زنگ شرطی شده است و همواره آن را با غذا تداعی می کند. این کشف آغاز رفتارگراییست.
از طرف دیگر، چند سال بعد از پاولف، روانشناسی به نام فردریک بی اسکینر، که اعتقاد دارد روانشناسی بیش از اندازه به مفاهیم مبهم، تعریف نشده و ذهنی مانند اید و ایگو و آرکتایپ که مبنای عینی ندارند می پردازد، شعار “رفتارگرایی” سر می دهد و می گوید اگر روانشناسی می خواهد مانند فیزیک و شیمی به عنوان علم شناخته شود، باید مفاهیمی را مطالعه دهد که قابل مشاهده و اندازه گیری هستند، پس وظیفه ی یک پژوهشگر در حوزه ی روانشناسی مطالعه ی رفتار و وظیفه ی یک روان درمانگر افزایش رفتارهای سازگار و کاهش رفتارهای ناسازگار، از طریق پاداش و تنبیه است. همانطور که می دانیم پاداش گرفتن یک رفتار، احتمال وقوع آن رفتار را در آینده افزایش و تنبیه شدن آن رفتار احتمال وقوع آن را در آینده کاهش می دهد، این اصل در روانشناسی به “شرطی شدن کنشگر” معروف است.
از شرطی سازی کلاسیک و شرطی سازی کنشگر، در درمان بسیاری از اختلالات از جمله فوبیا (ترس های بیمارگون)، اضطراب، پرخوری عصبی و … استفاده می شود. همچنین برای افزایش رفتارهای سازگار بیماران روانی بستری در بیمارستان های اعصاب و روان، رفتارگرایی نقش ویژه ای را ایفا می کند. کاربرد رفتارگرایی به قدری گسترده است که امروزه در مدیریت، سازمانها،روانشناسی تبلیغات، تعلیم و تربیت و بسیاری امور دیگر نیز از آن استفاده می شود، همچنین جالب است بدانید که رفتاردرمانی، بیش از پنجاه سال رویکرد درمانی غالب در کشور آمریکا بوده است.
کارل راجرز و نقش رابطه در روان درمانی
راجرز اعتقاد داشت:
اولا هر انسانی در وجود خود نیرویی دارد که او را به سمت شکوفایی می برد.
دوما هر انسانی یک فرآیند ارزشگذاری درونی دارد که به او می گوید چه چیزی برای رسیدن به شکوفایی خوب و چه چیزی برای آن بد است.
در حقیقت به اعتقاد راجرز هر انسانی به خودی خود، می داند برای رسیدن به رشد، شکوفایی و حال خوب چه باید بکند، با این حال ما در طی فرآیند رشدمان یاد می گیریم که به محبت و توجه مثبت دیگران نیاز داشته باشیم و نقش این یادگیری در تربیت ما به قدری گسترده و نیرومند است که نیاز ما به توجه مثبت، تبدیل به قوی ترین نیاز ما می شود و همین امر در رشد و شکوفایی ما اخلال ایجاد می کند. به صورتی که ما ترجیح می دهیم به جای گوش دادن به ندای درونمان و حرکت به سمت حال خوب، مطابق با ارزش های درونی شده ی دیگران رفتار کنیم و دچار سردرگمی و نارضایتی از زندگی شویم و حتی خودکشی کنیم.
راجرز مطابق با نظراتی که در مورد انسان داشت، درباره ی درمان هم می گفت تنها کافیست ما کاری کنیم که درمانجو بتواند نیازهای خود را ببیند، تجربیات خود را بپذیرد و مطابق با آنها رفتار کند و برای این که این اتفاق بیافتد: رابطه ی درمانی صحیح، صداقت درمانگر، توجه مثبت نامشروط به درمانجو و همدلی خالصانه را ضروری می دانست.
راجرز یکی از روانشناسانی است که نظریاتش نقش عمده ای را در تعیین سبک های روان درمانی از دهه ی پنجاه میلادی تا کنون بازی می کنند.
الیس و بک: هر آن چه احساس می کنید، ریشه در باورها و افکار شما دارد
درمان های شناختی می گویند، ریشه همه ی مشکلات در فکر و باور انسان هاست و اگر فکر و باور یا به اصطلاح تخصصی تر شناخت آنها اصلاح شود، مشکلات آنها حل خواهد شد. در اینجا نگاهی کوتاه به نظریه دو تن از مهمترین نظریه پردازان روان درمانی شناختی می پردازیم یعنی آلبرت الیس و آرون بک!
رفتار درمانی عقلانی هیجانی آلبرت الیس
بنیان کار آلبرت الیس با یک ABC ساده است که می تواند تمامی مشکلات را در قالب یک فرمول آسان بیان کند.
الیس A را رویداد محرکی می داند که باعث پیامدهای بعدی می شود، این رویداد می تواند مردودی در امتحان زبان،خیانت دیدن از سمت همسر یا مرگ یک عزیز باشد.
B عقایدیست که برای تفسیر رویداد محرک به کار می رود، به عنوان مثال زنی که به او خیانت شده است می تواند با خود بگوید: همسرم به این دلیل که من بداخلاق و زشت بودم یا چون که خوبی های من را نمی دید و لایق من نبود یا به خاطر مشکل روانی یا اشتباهی کوچک در مقطعی پرفشار زندگی به من خیانت کرد. تمامی موارد بالا تفاسیری هستند که پیامدهای رفتاری و هیجانی متفاوتی دارند و در نقطه ی B قرار می گیرند.
نقطه ی C پیامد هیجانی و رفتاری، عقایدیست که در نقطه ی B قرار دارند. کاری که رفتاردرمانگر عقلانی هیجانی انجام می دهد این است که عقاید غیرعقلانی نقطه ی B را که منجر به آشفتگی هیجانی و رفتاری در نقطه ی C می شوند با عقاید منطقی و عقلانی جایگزین کند. در زیر به چند نمونه از رایج ترین عقاید غیرعقلانی که الیس روی آنها تاکید دارد اشاره می کنیم.
“برخی از اتفاقات تحمل ناپذیرند و ظرفیت انسان طاقت تحمل آنها را ندارد”
“دستاوردهای ما به ما ارزش می دهند، ما به خودی خود هیچ ارزشی نداریم”
” ما برای زندگی خوب به تایید والدین و مراجع قدرت نیاز ضروری داریم ”
“دنیا نباید برخلاف میل ما عمل کند، ما مستحق برخورد منصفانه ایم”
” آن چیز که موجب خوشحالی انسان می شود بیشتر در دنیای بیرون او قرار دارد و انسان خیلی کم کنترل احساسات خود را در دست دارد”
و…
درمان شناختی آرون بک
نظریه و درمان بک از بسیاری جهات شبیه الیس است با این حال چند نکته ی مهم و متمایز در مورد درمان شناختی بک وجود دارد که در زیر به آنها اشاره می کنیم:
اولین تفاوت مطرح کردن شناخت های ناسازگار توسط بک به جای عقاید نامعقول الیس است، این مورد به خصوص در مورد افسردگی بسیار مشهور است که بک به جای عقاید نامعقول از فرضهای دپرسوژنیک (فرضهای افسرده ساز) صحبت می کند و می گوید خطاهای شناختی زیر باعث ایجاد حالات افسردگی می شوند:
یک- تعمیم مفرط: اگر موضوعی در یک موقعیت درست باشد در هر موقعیت بی شباهت دیگری نیز درست است
دو- انتزاع گزینشی: شکست ها تنها معیارهای ارزیابی از خود من می باشند
سه- مسئولیت بیش از حد: من مسئول تمام اتفاقات بد زندگی هستم
چهار- ارجاع به خود: همه به من توجه می کنند، به خصوص اگر من شکست خورده باشم
پنج- تفکر دو مقوله ای: هر چیزی یا سیاه است یا سفید، یا عالیست یا بسیار بد، یا صد است یا صفر، حد وسطی وجود ندارد
دومین تفاوت این است که بک بیشتر از الیس از درمانجویان خود می خواهد با انجام دادن رفتارهای واقعی، در محیط های واقعی، شناخت ها و باورهای خود را به چالش بکشند، در حالیکه الیس بیشتر روی تغییر بنیان فلسفی فرد تاکید دارد.
سومین تفاوت این است که درمان شناختی بک محدود تر و ساخت دارتر و دقیق تر است، این ساختار مانع از اتلاف وقت شده و درمانگر و درمانجو را به تلاش بیشتر برای حل مشکل ترغیب می کند.
چهارمین تفاوت این است که الیس بیشتر از مواجهه ی مستقیم استفاده می کند ولی بک با استفاده از گفتگوی سقراطی، و پرسیدن سوالات سنجیده و مناسب به صورت پشت هم درمانجو را به سمت کشف باورهای نامناسب خود هدایت می کند.
از سایر درمان های مرتبط با شناخت می توان به DBT یا رفتاردرمانی دیالکتیکی مارشالاینهان اشاره کرد که برای درمان اختلال شخصیت مرزی به کار می رود.
درمان های سیستمی: فرد به تنهایی درمان نمی شود!
درمان های سیستمی اعتقاد دارند، که فرد را به تنهایی و به صورت عضوی ایزوله و دور از جمع نمی توان شناخت و درمان کرد. آنها باور دارند بافت ها و سیستم های اجتماعی بیشترین تاثیر را بر هیجانات، رفتارها و باورهای فرد دارند، و انسان را تنها در این بافت ها می توان شناخت. همچنین آنها می گویند به جای فرد باید سیستم درمان شود، پس خانواده درمانی زیرشاخه ای از درمان های سیستمی است. از جمله شخصیت های مهم درمان های سیستمی می توان به موارد زیر اشاره کرد:
گرگوری بیستون و جی هی لی که مفهوم بیمار معلوم را مطرح کردند، آنها می گفتند فردی که با نشانه ی بیماری روانی به اتاق درمان آورده می شود، خبر از آشفتگی در کل سیستم می دهد و “بیمار معلوم” صرفا مسئولیت داشتن نشانه را به دوش می کشد. مفاهیم ارتباطهای متعارض، تبادل های ارتباطی متقارن و مکمل و مقررات ارتباط برقرار کردن از مفاهیمی هستند که این افراد مطرح کرده اند که خود را درمانگران راهبردی می نامیدند.
موری بوئن که یکی از بنیانگذاران خانواده درمانی بود و مفاهیم زیر را مطرح کرد:
متمایز کردن خود: عبارتست از توانایی کنترل کردن هیجانی خود و در عین حال ماندن در جو هیجانی شدید خانواده ی خویش
هم جوشی: پدیده ایست که در متمایز کردن خود از خانواده اختلال ایجاد می کند. در هم جوشی احساس و تفکر، تفکر واقع بینانه تحت تاثیر هیجان پذیری قرار می گیرد، در حالت دوم توجیه عقلانی و دلیل تراشی برای توجیه عمل کردن از روی ناپختگی هیجانی انجام می گیرد.
توده ی خود خانواده نامتمایز: خانواده ایست که در بین اعضای آن هم جوشی بسیار زیاد است، این مفهوم را با عنوان خانواده ی در هم تنیده، سالوادور مینوچین هم در نظریه ی خود وارد کرده است
مثلث بندی: هم جوشی بین دو نفر، مانند زن و شوهر، با درگیرکردن اشخاص ثالث آسیب پذیری که جانبداری می کند، تنش را کاهش می دهد. بنابراین هم جوشی موجب مثلث بندی می شود. مثلث ها روابط بسیار باثبات تری از جفت ها دارند، آنها در واقع، عناصر اصلی هر سیستم عاطفی هستند. مثلث ها می توانند تمایز از خانواده را دشوار کنند. (نمونه ی رایجی از مثلث ها مادر و فرزند صمیمی با پدر منزوی و منفعل است)
جدایی (گسلش) عاطفی: اغلب افراد به جای اینکه مثلث ها را از طریق تمایز خود حل کنند، برای کنار آمدن با دلبستگی های حل نشده ی خود به خانواده های اصلی، از جدایی عاطفی استفاده کند. جدایی عاطفی عبارتست از انکار و کناره گیری از مشکلات هنگام زندگی کردن نزدیک والدین، یا فاصله گیری جسمانی، یا ترکیب این دو. در این حالت، فرد حسرت نزدیکی عاطفی را می خورد ولی از آن گریزان است.
فرآیند فرافکنی خانوادگی: با ایجاد دلمشغولی به فرزند، والدین را به هم نزدیک می کند (کتاب از اصطلاح فرزند استفاده کرده است، اما به نظر می رسد این جمله بهتر باشد: فرآیند فرافکنی خانواده با دلمشغولی نسبت به یک عضو،اعضا را به همنزدیک می کند). فرزندی که نسبت به این فرافکنی بسیار آسیب پذیر است، فرزندی است که نزدیکترین رابطه ی عاطفی را با والدین دارد یا با آنها بسیار هم جوش است. این فرزند همان کسی است که به خاطر خانواده، دچار نشانه می شود. این فرزندان ضمنا شانس کمی برای متمایز کردن خود دارد زیرا خانواده برای حفظ تعادل در روابط والدین، به او نیاز دارد.
فرآیند انتقال چند نسلی: چون معمولا مثلث ها در بین نسل ها یافت می شوند، آسیب روانی شدید می تواند از فرآیند انتقال چند نسلی ایجاد شود. کودکی که مثلث بندی شده است از خانواده ای بیرون می آید که سطح پایین تمایز خود را دارد. این کودک بعدها احتمالا با کسی ازدواج می کند که سطح تمایز مشابهی دارد و فرزندان آنها احتمالا سطح پایین تر تمایز را خواهند داشت. در نهایت، بعد از چند نسل، کودکی با چنین سطح پایین تمایز به وجود می آید که آسیب شدیدی نظیر اسکیزوفرنی، تقریبا اجتناب پذیر است. آسیب روانی، به جای فرآیند فردی، تقریبا همیشه چندنسلی است.
سالوادور مینوچین که بنیانگذار درمان ساختاری بود و مفاهیم خانواده ی گسسته و در هم تنیده را عنوان کرد.
و ویرجینیا ستیر که بیشتر از بقیه درمانگران سیستمی روی احساسات تاکید می کرد و نظریه ی سیستمی را با روان شناسی خود و نظریه گشتالت ترکیب کرد.
روان درمانی های تجربی و گشتالت
درمان های تجربی و گشتالت، بیش از بقیه افراد بر آزاد بودن انسان تاکید می کنند. آنها می گویند انسان سالم، واقعی و اصیل است و اگر کسی بخواهد واقعی و اصیل باشد باید در لحظه نیازهای خود را ببیند، هیجانات خود را ابراز کند، زندگی را تجربه کند و به قول رابین ویلیامز فقید در فیلم انجمن شاعران مرده: “لحظه را در یابد”
در این راستا، درمانگر تجربی، سعی دارد با قوانین و مقررات ذهنی مراجع که چیزی جز بازداری و مردگی ندارند به مبارزه بپردازد و از درمانجو بخواهد در لحظه نیازش را ببیند، زندگیش را تجربه کند و گشتالتش را کامل کند، درمانگر گشتالتی این کار را با تکنیک های متفاوتی از جمله جملات ناتمام، تکنیک های دوصندلی و صندلی خالی انجام می دهد. بنیانگذار و مهمترین شخصیت روان درمانی گشتالت کسی نیست جز فریتز پرلز!
دردهه های اخیر سوزان جانسون و لسلی گرینبرگ با ترکیب درمان گشتالتی با مراجع محور راجرز و همچنین با آکادمیک تر کردن نظریه و فنون گشتالتی درمان هیجان مدار را به وجود آورده اند که به سرعت در دنیا رو به رشد است.
با اضافه کردن اصول درمانهای سیستمی به درمان هیجان مدار، زوج درمانی هیجان مدار به وجود می آید که رویکرد انتخابی برای درمان زوجین متعارض است.